مراد از (مس) و (مظهرون) در آيه : (لا يسمه لا المطهرون)

و بـه هـر تـقـديـر كـلام در سـيـاق بـزرگـداشـت امـر قـرآن اسـت، مـى خـواهـد قـرآن را تـجـليـل كـند، و از همينجا مى فهميم كه منظور از مس قرآن دست كشيدن به خطوط آن نيست، بلكه علم به معارف آن است، كه جز پاكان خلق كسى به معارف آن عالم نمى شود، چون فـرمـوده : قـرآن در كـتابى مكنون و پنهان است، و آيه شريفه (انا جعلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) نيز به آن اشاره مى كند.

و كـلمـه (مـطـهـرون ) اسـم مـفعول از باب تفعيل تطهير است، و منظور از (مطهرون ) كـسـانـى هـسـتند كه خداى تعالى دلهايشان را از هر رجس و پليدى يعنى از رجس گناهان و پـليـدى ذنوب پاك كرده، و يا از چيزى كه از گناهان هم پليدتر و عظيم تر و دقيق تر است، و آن عبارت است از تعلق به غير خداى تعالى، و اين معناى از تطهير با كلمه (مس ) گفتيم معناى علم است مناسب تر از طهارت به معناى پاكى از حدث و يا خبث است، وخيلى روشن است.

پس مطهرون عبارتند از كسانى خداى تعالى دلهايشان را پاك كرده، مانند ملائكه گرامى و بـرگـزيـدگـانـى از بـشـر كـه دربـاره آنـان فرموده : (انما يريد اللّه ليذه بعنكم الرجـس اهـل البيت و يطهركم تطهيرا) ولى بعضى از مفسرين كه متاسفانه بيشتر ايشان مى باشند بدون هيچ دليلى آيه را مختص ملائكه كرده اند.

بـعضى هم كلمه (لا) در جمله (لا يمسه ) را لاى ناهيه گرفته، و گفته اند: مراد از مـس، دسـت كـشـيدن به قرآن است، و مراد از طهارت هم طهارت از حدث و خبث، و يا تنها از حـدث اسـت، و كلمه (مطهرون ) را هم با دو تشديد قرائت كرده اند، يعنى تشديد طاء و تـشـديـد هـاء و كـسـره هـاء كـه در اصـل مـتـطهرون بوده . و خلاصه آيه شريفه مى خواهد بفرمايد: كسى نبايد دست به خطوط قرآن بكشد، مگر آنكه وضو گرفته باشد، و يا هم با وضو باشد و هم بدنش پاك باشد.

آيـه را بـا فـرض ايـن كـه كـلمـه (لا) نـافـيـه بـاشـد نـيـز مـى شـود حـمـل بـر ايـن مـعـنا كرد، و گفت كه : جمله مذكور جمله اى است خبرى، كه منظور از آن انشاء است و اين مسلم است كه انشاء به صورت اخبار بليغ ‌تر است،

(مـثـلا اگـر بجاى اين كه به بيمار بگوييم : دوايت را بخور و ترشى مخور، بگوييم : دوايت را مى خورى و ترشى هم نمى خورى، بليغ ‌تر و موكدتر است ).

در كـشـاف مـى گـويـد: و اگـر جـمـله (لا يـمسه الا المطهرون ) را صفت قرآن بگيرى، معنايش اين مى شود كه : سزاوار نيست كسى قرآن را لمس كند، مگر آنكه با طهارت باشد، چنين كسى مى تواند به نوشته هاى قرآن دست بكشد.

و خواننده عزيز توجه فرمود اين نيز صحيح است كه منظور از مس، علم و اطلاع باشد، هم در صورتى كه آيه صفت قرآن باشد، و هم در صورتى كه توصيف كتاب مكنون باشد.

جـمـله (تـنـزيـل مـن رب العـالمـيـن ) وصـف ديـگـرى اسـت بـراى قـرآن، و كـلمـه تـنـزيـل مـصـدرى اسـت بـه مـعـنـاى اسـم مـفـعـول، يـعـنـى نـازل شـده، پـس قـرآن كـتـابـى اسـت نـازل شـده از نـاحـيـه خـدا بـه سـوى شـمـا، آن را نـازل و در خـور فـهـم شـمـا كـرد، تـا آن را بـفـهـمـيـد و تعقل كنيد، بعد از آنكه كتابى بود مكنون كه جز پاكان كسى با آن مساس نداشت.

و تـعـبـيـر از خـداى تـعالى به رب العالمين به اين منظور است كه اشاره كند به اين كه ربوبيت او گسترده بر سراسر همه عوالم است، كه اين منكرين معاد جزئى از آن عوالمند، پـس خـداى تـعـالى رب ايـشان نيز هست، و وقتى رب ايشان باشد، برايشان است كه به كتاب او ايمان آورده كلامش را بشنوند، و بدون تكذيب تصديقش كنند.

 

افبهذا الحديث انتم مدهنون

اشـاره بـا كـلمـه (هـذا الحـديـث ) بـه قـرآن كريم است، و كلمه (مدهنون ) جمع اسم فـاعـل از مـصـدر ادهـان اسـت، و ادهـان بـه مـعـنـاى سـهـل انـگـارى اسـت، كـه البـتـه در اصـل مـعـنـاى روغـن مـالى بـه مـنـظـور نـرم كـردن چـيـزى بـوده، و بـه عـنوان استعاره در سـهـل انـگـارى اسـتـعـمـال شـده اسـت، و اسـتـفهام در آيه استفهام سرزنشى است، ايشان را سـرزنـش مـى كـنـد بـه ايـن كـه قـرآن را يـكـدسـتـى گـرفـتـنـد، و آن را چـيـزى غـيـر قابل اعتناء دانستند.

معناى اينكه فرمود: روزى خود را تكذيب قرار مى دهيد

 

و تجعلون رزقكم انكم تكذبون

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (رزق ) بهره از خير است، و معناى آيه اين است كه : شما تكذيب كنندگان قرآن و منكرين معاد حظ و بهره خود را از قرآن اين قرار داده ايد كه آن را تكذيب كنيد،

بـا ايـن كـه مـى تـوانـسـتـيـد آن را در مـوقـعـيـتى كه دارد، قرار دهيد، و خير بسيارى از آن عايدتان گردد.

بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مراد از رزق بودن قرآن اين است كه : خداى تعالى قرآن را روزيـشـان كـرد، و مـعناى آيه اين است كه : آيا شما اين رزقى را كه خدا روزيتان كرده با تكذيب معاوضه مى كنيد؟.

و بـعـضـى گفته اند: در كلام چيزى كه مضاف بر رزق است، و كلمه رزق مضاف اليه آن اسـت حـذف شـده، و تـقـدير كلام (و تجعلون شكر رزقكم انكم تكذبون ) است ، يعنى خـداونـد بـه شـمـا نـعـمتى ارزانى داشت، و شما به جاى اين كه شكر آن را به جاى آريد شكر آن را اين قرار داديد كه تكذيبش كنيد، خلاصه تكذيب را به جاى شكر بكار بستيد.

اگـر قـيـامـتـى در كـار نـيـست پس چرا جان به گلوگاه رسيده را بر نمى گردانيد؟

فلو لا اذا بلغت الحلقوم... صادقين

در ايـنـجـا بـا بـكـار بـردن (فـاء) تـفـريـع مـى فـهـمـانـد كـه بـه اول گـفـتـار بـرگـشته، مى فرمايد: اگر شما در نفى بعث راه صحيحى رفته ايد، و در انكار اين قرآن كه شما را از بعث خبر مى دهد روش درستى داريد، جان محتضرى را كه دارد مـى مـيـرد و تا حلقوم او رسيده، به او برگردانيد، مگر جز اين است كه مى گوييد مرگ تـقـديـر خـداى تـعالى نيست ؟ و مگر معناى اين گفتارتان نيست كه مسأله مرگ و مير امرى تـصـادفـى و اتـفاقى است، پس بايد بتوانيد براى يكبار هم كه شده جان يك محتضر را بـه او بـرگـردانـيـد، چـون امـر تـصـادفـى هـمـانـطـور كه پيش ‍ آمدنش تصادفى است، بـرگـشـتنش هم تصادفى است، و مى شود با چاره جويى آن را برگردانيد، و از تحققش جـلوگـيـرى كرد، و اگر نمى توانيد بگيريد، پس بدانيد كه مرگ مسأله اى است حساب شده و مقدر از ناحيه خدا، تا جان ها را به وسيله آن به سوى بعث و جزا سوق دهد.

بنابراين بيان، جمله (فلولا اذا بلغت الحلقوم ) تفريع بر تكذيب كفار به قرآن است، و بـه آنـچـه قـرآن از آن خـبـر داده، كـه يـكـى از آنـهـا مسأله بـعث و جزا است، و كلمه (لولا) تـحـريك را مى رساند، (نظير كلمه (پس چرا) در فارسى )، البته تحريك بـه كـارى كـه شـنـونـده از عـهده آن بر نمى آيد، تا به وسيله او را وادار به تسليم در بـرابـر ادعـاى خـود كنى، و ضمير مونث در جمله (بلغت ) نفس ‍ برمى گردد، و رسيدن جان به حلقوم كنايه است از مشرف شدن به مرگ.

و معناى اين كه فرمود: (و انتم حينئذ تنظرون ) اين است كه : شما محتضر را تماشا مى كنيد دارد از دستتان مى رود و پيش رويتان مى ميرد و شـمـا هـيـچ كارى نمى توانيد بكنيد، و معناى اين كه فرمود: (و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون ) اين است كه : شما او را تماشا مى كنيد، در حالى كه ما از شما به وى نـزديـك تـريـم، چـون مـا به سراسر وجود او احاطه داريم، و فرستادگان ما كه مأمور قـبـض ‍ روح او هـسـتـنـد نـيـز از شـما به وى نزديك ترند، اما شما نه ما را مى بينيد و نه فرستادگان ما را.

و ايـن كـه مسأله قبض روح را هم به خدا نسبت داديم و هم به فرستادگان او، به خاطر اين است كه قرآن كريم اين كار را كرده، يكجا مسأله قبض روح را به خدا نسبت داده، مى فرمايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها)، و در جاى ديگر آن را به ملك الموت نسبت داده، و فـرمـوده : (قـل يـتـوفـيـكـم مـلك المـوت الذى وكل بكم )، و جاى ديگر آن را به رسولان خدا نسبت داده مى فرمايد: (حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا).

و جـمـله (فـلولا ان كـنـتـم غـير مدينين ) تكرار همان (لولا) اى است كه گذشت، و اين تـكـرار بـه خـاطـر تأكيد اسـت، و كـلمـه (مـدينين ) به معناى (مجزيين - جزا داده شـدگـان اسـت )، از مـاده (دان - يـدين ) است، كه معناى (جزى - يجزى ) را مى دهد، مى فرمايد: پس چرا او را بر نمى گردانيد اگر جزايى در كار نيست و شما جزا داده نمى شويد، و ثواب و عقابى نداريد.

(تـرجـعـونـهـا ان كـنـتـم صـادقين ) - اگر راست مى گوييد و در ادعاى خود كه بعث و جـزايـى نـيـسـت، صـادقـيـد، چـرا او را بـر نمى گردانيد؟ پس معلوم شد كه در واقع جمله (تـرجـعـونـهـا) مدخول (لولا) است، و تقدير كلام چنين است : (فلولا ترجعونها اذا بـلغـت الحـلقـوم، ان كـنـتم صادقين - اگر راست مى گوييد پس چرا جان او را كه حلقوم رسيده بر نمى گردانيد.

وضع طوائف سه گانه (مقربون، اصحاب اليمين و اصـحـاب الشمال) در حال مرگ و پس از مرگ

فاما ان كان من المقربين فروح و ريحان و جنة نعيم

در ايـنـجـا بـه بـيـان حـال طـوايـف سـه گـانـه كـه در اول سـوره بـه طـور اجـمـال و تـفـصـيـل گـذشـت بـرگـشـتـه، وضـع آنـان در حـال مـرگ و بـعـد از مـرگ را بـيان مى كند. و ضمير (كان ) به شخص محتضر بر مى گردد، كه بعد از حالت احتضار، و مردنش از سياق كلام فهميده مى شود و مـراد از مـقـربـيـن هـمـان سـابـقـون مـقـربـون اسـت كـه در اول سوره درباره آنان مى فرمود: (و السابقون السابقون اولئك المقربون ) و كلمه (روح ) معناى راحت، و كلمه (ريحان ) به معناى رزق است.

بـعـضـى گـفته اند: ريحان به معناى همان گياه خوشبو است، اما بهشتى آن، كه در هنگام مرگ آن را براى مقربين مى آورند همينكه آن را بوييد از دنيا مى رود.

و معناى آيه اين است كه : اما آن محتضر اگر از مقربين باشد جزاى خوبيهايش اين است كه از هر هم و غمى و درد والمى راحت است، و رزقى از رزق هاى بهشتى دارد، و بعد از مردن هم جنت نعيم را دارد.

 

و اما ان كان من اصحاب اليمين فسلام لك من اصحاب اليمين

درباره (لام ) در كلمه (لك ) چند احتمال هست، يكى اين كه لام اختصاص ملكى باشد، و معناى جمله (سلام لك ) ايـن باشد كه : تو در ميان اصحاب يمين كه همه قرينان تو و رفقاى تو هستند داراى سلامت هستى، و از آنان به تو جز خير و سلامت نخواهد رسيد.

احـتـمـال دوم كـه بـعـضـى داده انـد ايـن است كه : لام به معناى على باشد، و معناى جمله اين بـاشد كه : اصحاب يمين بر تو سلام مى فرستند، احتمالات ديگرى داده اند كه از نقلش صرفنظر مى كنيم.

در اين آيه التفاتى از غيبت به خطاب بكار رفته، چون تا اينجا خطاب منكرين معاد بود، و رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) گويا غايب حساب شده بود، و در اينجا روى سـخـن بـه شـخـص آن جـنـاب كـرد، بـراى مـى خـواسـت سـلام اصـحـاب يـمـيـن را بـراى او نقل كند، و بفرمايد: (سلام لك من اصحاب اليمين )

 

و اما ان كان من المكذبين الضالين فنزل من حميم و تصلية جحيم) (تصليه آتش)

به معناى آن است كه چيزى را در آتش ‍ داخل كنى.

بعضى گفته اند: به معناى چشيدن حرارت و عذاب آن است.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : و امـا اگـر چـنـانـچـه آن مـرده از اهل تكذيب و ضلالت باشد، پذيرايى و ضيافتى از آب سخت داغ و نوش جانى از حرارت آتـش خـواهد داشت، خداى تعالى دوزخيان را به مكذبين و ضالين توصيف كرده، و تكذيب را جـلوتـر از ضـلالت ذكر فرموده، و اين بدان جهت است كه عذابى كه مى چشند همه به خاطر تكذيب و عنادشان با حق بود، چـون اگـر تـنـهـا دچـار ضـلالت بـودنـد، و هـيچ تكذيبى نسبت به حق نمى داشتند، عذاب نـداشـتند، براى اين كه چنين مردمى در حقيقت مس تضعف هستند، كه قرآن آنان را دوزخى نمى دانـد. و اگـر در آيـات قـبـل فـرمـود: (ثـم ان كـم ايـهـا الضـالون المـكذبون ) و كلمه (ضـالون ) را جـلوتـر از كـلمـه (مكذبون ) ذكر كرد، از جهت مقام و موقعيت آيه بود، چـون آيـه مـذكور در مقام رد گفته كفار است كه مى گفتند : (اذا متنا و كنا ترابا و عظاماء انـا لمـبـعـوثـون...) يـعـنى آيا وقتى مرديم و خاك شديم، دوباره ما مبعوث مى شويم ؟ هـرگـز چـنـيـن چـيـزى مـمـكـن نـيـسـت، و در چـنـيـن مـقـامـى مـنـاسـب تـر آن اسـت كـه اول ضلالت آنان به ميان آورده شود، بعد تكذيبشان.

 

ان هذا لهو الحق اليقين

كـلمـه (حـق ) بـه معناى علم است، اما نه تنها علم، بلكه علم چيزى از آن جهت كه علم با خـارج و واقعيت مطابق است، (پس هر علمى حق نيست، آن علمى حق است كه معلوم آن با واقعيت خـارجى مطابق باشد، مانند علم به اين كه واحد نصف دو تا است ) و (يقين ) عبارت است از عـلمـى كـه در آن نـقطه ابهام و ترديدى نباشد، (بسا مى شود افرادى ساده لوح چيزى عـلم پـيـدا مـى كـنـنـد، و ليـكـن بـا مـخـتـصـر تـشـكـيـك و وسـوسـه مـى تـوان عـلمـشـان را مبدل به شك كرد، چنين علمى علم اليقين نيست ) پس اين كه در آيه شريفه كلمه (حق ) را اضافه كرد به كلمه (يقين ) اين اضافه به حسب اصطلاح اضافه بيانيه است، كه خاصيت تأكيد را دارد، و مى خواهد وضع مضاف را بيان كند.

و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن بـيـانـى كـه مـا دربـاره حـال طوايف سه گانه مردم كرديم حقى است كه هيچ نقطه ابهام و ترديدى در آن نيست، و عـلمـى كـه بـا هـيـچ دليـل و بـيـانـى نـمـى تـوان آن را مبدل به شك و ترديد كرد.

 

فسبح باسم ربك العظيم

تفسير اين جمله گذشت، چون در چند آيه قبل هم عين اين عبارت آمده بود، تنها چيزى كه در اينجا بايد گفت نكته اى است كه حرف (فاء) آن را مى رساند، و مى فـهـمـانـد ايـن جـمله تفريع و نتيجه گيرى از بيان سابق است، كه درباره قرآن و شرح حال طوايف سه گانه در قيامت داشتيم.

و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : وقـتـى قـرآن داراى چـنـيـن صـفـاتـى بـود، و در آنـچـه از حـال مـردم بـعـد از مرگشان خبر مى داد صادق بود، پس ‍ پروردگارت را كه چنين كتابى بـر تـو نـازل كـرده تـسـبـيح گوى، و او را از هر عيبى منزه بدار، در حالى كه از نام او اسـتـقـامـت بجويى، و يا مظهر نام اوباشى، و از عقيده و ادعايى كه اين مكذبين و ضالين دارند اعراض نمايى.

بحث روايتى

(رواياتى در ذيل برخى آيات گذشته)

در مـجـمـع البـيـان در ذيـل آيـه (ءانـتـم تـزرعـونـه ام نـحـن الزارعـون ) مى گويد: از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت شده كه فرمود: هيچ وقت نگوييد من زراعت كردم، بلكه بگوييد من حرث كردم.

مؤلف: ايـن روايـت را الدر المـنـثور هم از عده اى از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از آن جناب نقل كرده.

و در تـفـسـيـر قمى در ذيل آيه (ءانتم انزلتموه من المزن ) مى گويد: از معصوم روايت شده كه فرمود: (مزن ) ابر است و در ذيل جمله (نحن جعلناها تذكرة ) فرمود: يعنى آتـش را وسـيـله يادآورى آتش روز قيامت كرديم، (و متاعا للمقوين ) فرمود يعنى وسيله زندگى محتاجان.

و در مـجـمـع البـيـان در ذيـل آيـه شـريـفه (فسبح باسم ربك العظيم ) مى گويد: در روايـتـى صـحـيـح از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) آمـده كـه وقـتى اين آيه نازل شد، فرمود: همين آيه را ذكر ركوع خود كنيد (و بگوييد سبحان ربى العظيم ).

مؤلف: ايـن روايـت را كـتـاب فـقـيـه نـيـز بـه طـور مرسل، يعنى بدون ذكر سند آورده،

و الدر المـنـثـور هـم آن را از جـهـنـمـى از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) نقل كرده است.

و در الدر المنثور است كه نسائى و ابن جرير و محمد بن نصر و حاكم (وى حديث را صحيح دانـسـتـه ) و ابـن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب الايمان ) از ابن عباس روايت كرده اند كه گـفـت : قـرآن كـريـم در شـب قـدر از آسـمـان بـالا آسـمـان دنـيـا يـكـبـاره نـازل شـد، و پـس از آن (در طـول بـيـسـت و سـه سـال ) تـكـه تـكـه نـازل گـرديـد. و در عـبـارتـى دگـر آمـده كـه گـفـت : (ثـم نـزل مـن السـمـاء الدنيا الى الارض نجوما ثم قرء فلا اقسم بمواقع النجوم - سپس از آسـمان دنيا تكه تكه بر زمين نازل گرديد)، آنگاه اين آيه را قرائت كرد: (فلا اقسم بمواقع النجوم ).

مؤلف: ظـاهـر ايـن روايـت ايـن است كه : ابن عباس خواسته است مواقع نجوم را به اوقات نـزول تـكـه تـكـه هـاى قـرآن تـفـسـيـر كـنـد، چـون در گـفـتـارش داشـت : (ثـم نـزل مـن السـمـاء الدنـيـا الى الارض نـجـومـا - سـپـس از آسـمـان دنـيـا نازل شد زمين نجوما يعنى قطعه قطعه.

و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (فـلا اقـسم بمواقع النجوم ) از امام (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: معناى (لا اقسم ) (اقسم ) است، و كلمه لا به معناى نفى نيست.

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه : ابـن مـردويـه بـه سـنـد خـود از ابـن عـبـاس از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) روايـت كـرده كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) در مـعناى آيه (انه لقرآن كريم فى كتاب مـكـنـون ) فـرمـود : قـرآن نـزد خـدا در مـصـحفى مطهر بود، و در معناى آيه (لا يمسه الا المطهرون ) فرمود: كسى جز مقربين با آن تماس ندارد.

مؤلف: تـفـسير مطهرون به مقربين مؤ يد همان بيان گذشته ما است، و ما در تفسير آيه شـريـفـه (هـذا كـتـابـنا ينطق عليكم بالحق...) حديثى از امام صادق (عليه السلام) در معرفى كتاب مكنون نقل كرده ايم.

و در مـجـمـع البـيان در ذيل آيه (لا يمسه الا المطهرون ) گفته است : علما گفته اند كه بـراى شخص جنب و زن حائض و كسى كه حدثى از او سر زده (يعنى يكى از چيزهايى كه وضـو را بـاطل مى كند از او سر زده، و بعد از آن وضو نگرفته ) نبايد با خطوط قرآن تماس بگيرد، (نقل از محمد بن على (عليهما السلم)).

مؤلف: منظور از تماس مصحف به دليل رواياتى ديگر تماس كتابت و خطوط مصحف است.

و در كـافـى به سند خود از داوود بن فرقد از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه گـفـت : از آن جـنـاب از تـعـويذ (حرز) پرسيدم : كه حائض بر خود آويزان كرده آيا جائز اسـت ؟ فـرمـود: عـيـبـى نـدارد، و اضـافـه كـرد كـه حـتى مى تواند قرآن را بخواند و يا بنويسد، و دست به آن نكشد.

و در الدر المنثور است كه : عبد الرزاق و ابن ابى داود و ابن منذر، از عبداللّه بن ابو بكر از پـدرش ابـو بـكـر روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : در نـامـه اى كـه رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به عمرو بن حزم نوشته آمده است : قرآن را مس نكن مگر با داشتن طهارت.

مؤلف: روايـات در ايـن بـاب هـم از طـرق شـيـعـه و هـم از طـرق اهل سنت بسيار است.

و بـاز در الدر المـنـثور است كه مسلم و ابن منذر و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كـه در عـهـد رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) بارانى آمد حضرت فرمود مردم دو دسـتـه انـد بـعضى شاكر و بعضى كافر، آنها كه نعمت خداى را كفران كردند گفتند اين باران لطفى است كه فلان ستاره به ما كرده در اينجا بود كه آيات (فلا اقسم بمواقع النـجـوم... و تـجـعـلون رزقـكـم انـكـم تـكـذبـون ) نازل شد.

مؤلف: ايـن حـديـث بـه طـرق زيـادى از طـرق اهـل سـنـت نـقل شده، و به اصطلاح علماى حديث مستفيض است، و در همه آنها آمده كه اين آيات درباره (انواء) نازل شده، گواينكه ظاهر آيات اين است كه :

در مـديـنـه نازل شده باشد، الا اينكه سياق آياتش با اين معنا سازگار نيست، همچنان كه در اول سـوره گـفـتـيـم كـه سـيـاق آيـات آن شـهـادت مـى دهـد بـر ايـن كـه در مـكـّه نازل شده باشد.

و در مـجـمـع البـيان آمده كه در قرائت على (عليه السلام) و ابن عباس و در روايتى كه از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) نقل شده به جاى (و تجعلون رزقكم ) آمده (و تجعلون شكر كم ).

مؤلف: ايـن روايـتـى را كـه مـجـمـع البـيـان اشـاره كـرده الدر المـنـثـور از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) و از عـلى (عليه السلام) نقل كرده است.

و در تـفـسـيـر قمى در ذيل جمله (غير مدينين ) امام فرموده معنايش است كه : اگر شما در بـرابر اعمالتان جزا داده نمى شويد (ترجعونها) آن را يعنى روحى را كه تا حلقوم آمده به بدن برگردانيد، (ان كنتم صادقين ) اگر در عقيده خود راستگوييد.

و نـيـز در همان كتاب به سند خوداز ابو بصير روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شـنـيـدم مى فرمود: منظور از روح و ريحان در آيه (فروح و ريحان ) روح و ريحان در قبر است، ولى جنت نعيم در آخرت است.

و در الدر المـنـثـور اسـت كـه : قـاسـم بـن مـنـده در كـتـاب (الاحـوال و الايـمـان بـالسـوال عـن سـلمـان ) گـفـتـه : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم) فرمود: اولين بشارتى كه به مؤمن مى دهند ايـن است كه : در دم مرگش او را به روح و ريحان و جنت نعيم بشارت مى گويند، و اولين چيزى كه مؤمن در قبرش بشارت داده مى شود اين است كه : به او مى گويند: مژده باد تو را كـه خـدا از تـو راضى است، و مژده باد تو را در بهشت آمدى و چه خوش آمدى، خدا همه آنهايى را كه تا قبرت مشايعتت كردند بيامرزيد، و شهادت همه آنهايى را كه خوبى تو شـهادت دادند، پذيرفت، و دعاى همه كسانى را كه براى تو طلب مغفرت نمودند مستجاب كرد.

و در هـمـان كـتـاب اسـت كـه ابـن جـريـر و ابـن مـنـذر از ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه در ذيل آيه (فسلام لك من اصحاب اليمين ) گفته : ملائكه نزد او مى آيند، و با سلامى از نـاحيه خدا مى آيند، سلام خدا را به او مى رسانند، و به او خبر مى دهند جزو اصحاب يمين است.

مؤلف: اين معنايى كه ابن عباس براى آيه كرده مبنى بر اين است كه آيه شريفه حكايت و نقل كلام ملائكه باشد، و تقدير آيه چنين باشد (قالت الملائكه سلام لك حالكونك من اصـحـاب اليـمين - ملائكه گفتند سلام بر تو در حالى كه از اصحاب يمين هستى ) در اين صورت آيه شريفه هم سلام ملائكه است و هم بشارت.

سوره حديد مدنى است و بيست و نه آيه دارد

سوره حديد آيات 1 تا 6

 بـسم اللّه الرحمن الرحيم

 سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم (1)

 له مـلك السـمـوت و الارض يـحـى و يـمـيـت و هـو عـلى كـل شـى ء قـديـر(2)

 هـو الاول و الاخـر و الظـهـر و البـاطـن و هـو بـكـل شـى ء عـليـم (3)

 هـو الذى خـلق السـمـوت و الارض فـى سـتـه ايام ثم استوى على العـرش يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا ينزل من السماء و ما يعرج فيها و هو معكم اين ما كنتم و اللّه بما تعملون بصير (4)

 له ملك السـمـوت و الارض و الى اللّه تـرجـع الامـور (5)

 يـولج اليل فى النهار و يولج النهار فى اليل و هو عليم بذات الصدور (6)

ترجمه آيات

به نام خداى رحمان و رحيم. آنچه در آسمان ها و زمين است براى خدا تسبيح مى گويند به خاطر اين كه او عزيز و حكيم است (1).

ملك آسمان ها و زمين از آن او است، او زنده مى كند و مى ميراند و او بر هر چيزى توانا است (2).

او اول و آخر و ظاهر و باطن است، و او به هر چيزى دانا است (3).

او كـسـى اسـت كـه آسمان ها و زمين را در شش روز بيافريد، و سپس بر عرش (مقام صدور اوامـر) مـسـتـولى گـشت، و به تدبير امر عالم پرداخت، او مى داند چه قطره آبى، و چه تـخـم گـيـاهـى داخل زمين شد و چه گياهى سر از زمين بدر آورد، چه شعاعى از آفتاب زمين تابيد، و چه فرشته اى نازل و چه فرشته اى برگشت، چه بخارى از زمين بالا رفت و چه عملى از بندگان صعود كر د، و او با شما است، هر جا كه باشيد، و خدا به آنچه مى كنيد بينا است (4).

ملك آسمان ها و زمين از آن او است، و بازگشت همه امور به سوى خداست (5).

او اسـت كـه شـب را در روز فـرو مـى بـرد، و روز را داخل در شب مى كند، و او بدانچه در خاطرها و دلها است آگاه است (6).

بيان آيات

بيان غرض سوره حديد: تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق و...

غـرض ايـن سـوره تحريك و تشويق مؤمنين به انفاق در راه خداست، همچنان كه تكرار امر صـريـح بـه اين معنا در خلال آياتش اشعار بدان دارد، يكجا مى فرمايد: (امنوا باللّه و رسـوله و انـفـقـوا مـمـا جـعـلكـم مـستخلفين فيه...) و جاى ديگر مى فرمايد: (من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا...) و باز جاى ديگر مى فرمايد: (ان المصدقين و المصدقات و اقـرضـوا اللّه قـرضـا حـسـنـا) و در تـشـويـق مـردم بـه ايـن عمل همين بس كه انفاق مردم را قرض دادن آنان خداى عزاسمه دانسته، و معلوم است كه خداى عزوجل عالى ترين و مقدس ‍ ترين و بهترين مطلوبست، او هرگز خلف وعده نمى كند، و او وعـده شـان داده كـه اگر به وى قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مى گرداند، و نيز وعده داده كه در عوض انفاقشان اجرى كريم و بسيار زياد بدهد.

و نـيـز اشـاره كـرده بـه ايـن كـه ايـن انـفـاق مـنـشـاش تـقـوا و ايـمـان بـه رسـول اسـت، و اثـر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلكه ملحق شدن به صديقين و شهداء در نزد خداى سبحان است.

و در خـلال آيـات سـوره مـعارفى هم راجع به مبداء و معاد آمده، و دعوت به تقوا و اخلاص ايمان و زهد دارد، و نيز مشتمل بر مواعظى است.

و اين سوره شهادت سياق آياتش در مدينه نازل شده.

و بعضى از مفسرين ادعا كرده اند كه مدنى بودن اين سوره اجماعى است.

و چون تشويق و تحريك مردم به انفاق، و اين كه انفاق قرض دادن به خدا است اين توهم را ايـجاد مى كند كه مگر خدا به مال ما محتاج است، لذا از همان آغاز سخن يعنى اولين كلمه سـوره مسأله نزاهت خدا از احتياج را خاطر نشان نموده، فرموده : (آنچه در زمين و آسمان ها است خدا را تسبيح مى گويند). و نيز عده اى از اسماى حسناى خدا را كه رساننده نزاهت اسـت ذكـر كـرد، و هـمـه سوره هايى كه با تسبيح خدا آغاز شده، يعنى سوره حشر، صف، جمعه و تغابن، كه بعضى با كلمه (سبح ) و بعضى ديگر با كلمه (يسبح ) آغاز شده اند، نظير سوره مورد بحث است.

 

سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم

تسبيح كه مصدر فعل (سبح ) است، به معناى منزه داشتن است، وداشتن خدا به اين است كـه هـر چـيـزى را كـه مـسـتـلزم نـقـص و حـاجـت و نـاسـازگـارى بـا سـاحـت كـمـال او باشد از ساحت او نفى كنى، و معتقد باشى كه خداى تعالى داراى چنين صفات و اعـمـالى نـيـسـت، و كـلمـه (مـا) در جـمـله مـورد بـحـث مـوصوله است، و مراد از آن تمامى مـوجـوداتـى اسـت كـه در آسـمان ها و زمين هستند، چه آن ها كه مانند ملائكه و جن و انس داراى عـقـل و شـعـورنـد، و چه آنهايى كه چون جمادات فاقد عقلند، و اگر بگويى كلمه (ما) راجـع بـه مـوجودات فاقد عقلند، (و در فارسى به (چيزى ) ترجمه مى شود)، و على القـاعـده بـايد شامل عقلا نشود، در پاسخ مى گوييم : بلى همينطور است، ليكن در جايى كـه قـريـنـه اى بـاشدبفهماند منظور از كلمه (ما) عقلا و غير عقلا هر دو است، اشكالى نـدارد، و در آيـه مـورد بحث قرينه اى كه دلالت كند بر اين كه منظور عموم موجودات است چـه عقلا و چه غير عقلا وجود دارد، و آن قرينه اين است كه اسمايى از خداى سبحان بر مى شـمـارد كـه مـخصوص عقلا است ، مانند احياء و علم بذات الصدور، يعنى علم و آگاهى به نـيـتـهـايـى كـه در درون دلهـا اسـت و معلوم است كه اين دو صفت مربوط به موجودات داراى شعور، و صفت دوم مربوط به عقلا است.

پـس مـعـنـاى آيـه ايـن شـد كـه : تـمامى موجوداتى كه در آسمان ها و زمين است، و خلاصه تمامى عالم، خداى سبحان را منزه مى دارد.

بـيـان ايـنـكـه تـسـبـيـح آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح حقيقى است نه مجازى و به زبان حال

و مـراد از تسبيح خداى تعالى حقيقت معناى تسبيح است، نه اين كه خواسته باشد به طور مـجـاز نـسـبـت تـسـبـيـح به آنها داده باشد، يعنى خواسته باشد بفرمايد: هر موجود كه در آسـمـان هـا و زمـيـن اسـت با هستى خود دلالت مى كند بر اين كه پديد آورنده اى منزه از هر نـقـص ‍ و مـتـصـف بـه كـل كـمـال دارد، و نه اين كه خواسته باشد به طور عموم مجاز نسبت تـسـبـيـح بـه آنـهـا داده باشد، يعنى بفه ماند كه تمامى موجودات دلالت دارند بر نزاهت خداى تعالى از هر نقص و عيب. چيزى كه هست عقلاى از موجودات اين دلالت را با زبان سر ايـفـا مى كنند و مى گويند: (سب حان اللّه سبحان اللّه ) و يا به فارسى مى گويند: خـدا مـنـزه از هـر نـقـص و حـاجـت اسـت و غـيـر عـقـلا ايـن دلالت را بـه لسـان حـال ايـفا مى كنند، بلكه همان طور كه گفتيم معناى حقيقى كلمه منظور است ، و موجودات چه عـقـلا و چـه غـيـر عـقـلا همه خدا را به تمام معنى الكلمه و به حقيقت معنى الكلمه تسبيح مى گـويـنـد، بـدليـل ايـن كـه در جـاى ديـگـرطـور صـريـح و بـه بـيـانـى كـه نـه مـيـتوان حمل بر مجازش كرد، و نه حمل بر عموم مجاز، فرموده :

(و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ) چون اگر منظور از تسبيح، تسبيح مجازى بود، ديگر جا نداشت بفرمايد: شما تسبيح آنها را نمى فهميد، زيرا تسبيح مـجـازى ايـن اسـت كـه : مـوجـودى بـا هـستى خود دلالت كند بر وجود خالق و صانعش و اين دلالتـش حـجـتـى بـاشـد عـليـه مـنـكـريـن صـانـع، و يـا اين است كه هر موجودى با زبان حـال تـسـبـيـح و حـمـد خدا بگويد، و اين دو نوع دلالت را همه كس مى فهمد، و نمى بايست بفرمايد: (و ليكن شما تسبيح آنها را نمى فهميد).

پـس تـسبيح تمامى موجوداتى كه در آسمان ها و زمين هست تسبيح با زبان، و تنزيه به حـقـيـقـت مـعـنـاى كـلمـه اسـت، هـر چـنـد كـه مـا زبـان آنـهـا را نـفـهـمـيـم، نـفـهـمـيـدن مـا دليل بر اين نيست مثلا جمادات زبان ندارند، قرآن كريم تصريح دارد بر اين كه تمامى مـوجـو دات زبـان دارنـد و فـرمـوده : (قـالوا انـطـقـنـا اللّه الذى انـطـق كل شى ء).

(و هـو العزيز الحكيم ) - يعنى خداى سبحان داراى مقامى منيع است، به طورى تمامى قـدرتـهـا را در هـم مـى شـكـند، و هيچ قدرتى نيست كه او را شكست دهد، و حكيم است، يعنى فـعـل او مـتـقـن و مـحـكـم اسـت، آنـقـدر مـحـكـم اسـت هـيـچ عـارضـه اى فـعـل او را فـاسد نمى كند، (و چون افعال ما در معرض فساد و تباهى نيست)، و نيز آنقدر متقن است كه جاى هيچ اعتراض كردنى در آن نيست.

 

له مـلك السـمـوات و الارض يـحـيـى و يـمـيـت و هـو عـلى كل شى ء قدير

از آنـجـايـى كـه در ابـتـداى آيه خبر مقدم بر مبتدا ذكر شده و حق كلام بودبفرمايد: (ملك السـمـوات و الارض له مـلك آسـمـان هـا و زمـيـن از آن خـدا اسـت ) ولى چـنين نفرمود، بلكه فـرمـود: (از آن خـدا اسـت مـلك آسمان ها و زمين )، و اين عبارت انحصار را مى رساند، در نتيجه مى فهماند كه : مالك آسمان ها و زمين تنها خداست، او به تنهايى است كه هر حكمى بخواهد در عالم مى راند، براى اين كه پديد آورنده همه او است، پس آنچه در آسمان ها و زمـين هست قيام و وجود آثار وجودش به خداست، پس هيچ حكمى نيست مگر اين كه حاكم در آن خداست، و هيچ ملك و سلطنتى نيست مگر آنكه صاحبش او است.

(يـحيى و يميت ) - اين دو جمله اشاره است به دو نام از نامهاى خداى تعالى زنده كننده و مـيـرانـنـده، (مـحـيـى و مـمـيـت ) و اگـر خـود اسـم را نـيـاورد، و بـه جـاى آن فـعـل مـضـارع آورد، بـراى ايـن بـود كـه اشـاره كـرده بـاشـد بـه شـمـول و عـمـومـيـت آن نـسـبـت بـه هـر احـيـاء و هـر امـاتـه، تـا در نـتـيـجـه شـامـل ايـجـاد مـلائكه هم بشود، چون حيات ملائكه مسبوق به مرگ نيست، و نيز زنده كردن جـنـيـن در شكم مادرش، و زنده كردن مردگان در روز قيامت، و پديد آوردن جمادات مرده كه قـبلا زنده نبودند، تا ميراندن درباره آنها صادق باشد، و ميراندن انسان در دنيا و براى بار دوم در برزخ كه آيه شريفه (ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين ) به آن اشاره دارد، علاوه بر اين، در تعبير مضارع دلالت بر استمرار نيز هست.

(و هو على كل شى ء قدير) - اين جمله اشاره دارد به صفت قدرت خداى تعالى، و اين كـه قـدرت او مـطـلق است ، و مقيد به چيزى دون چيزى نيست، و اگر در آ خر آيه مورد بحث اين جمله را گنجاند، براى مناسبتى بود كه با مسأله احياء و اماته داشت، چون ممكن بود كـسـى توهم كند كه چطور ممكن است خداى تعالى مرده اى را كه نه عينى از آن بجا مانده و نـه اثـرى، زنـده كـند؟ و جمله مذكور اين توهم را دفع نموده مى فرمايد: او بر هر چيزى قادر است.

توضيح مقصـود از (اول)، (آخـر)، (ظاهر) و (باطن) بودن خداى سبحان

هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى ء عليم

بـعد از آنكه معلوم شد كه خداى تعالى بر هر چيزى كه فرض شود قادر است، قهرا با احـاطـه قـدرتـش بـه هـر چـيـزى از هـر جـهـت مـحـيـط هم هست، پس هر چيزى كه فرض شود اول بـاشـد خـدا قـبـل از آن چـيـز بـوده، پـس او نـسـبـت بـه تـمـام مـاسـواى خـود اول است، نه آن چيزى كه ما اولش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه ما آخرينش فرض كـنـيم خداى تعالى بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتيم قدرتش احاطه به آن چيز دارد، هم بـه مـا قـبـلش و هـم 0بـه مـابعدش، پس آخر خدا است ، نه آن چيزى كه ما آخرينش فرض كـرديـم، و هر چيزى را كه ما ظاهر فرض كنيم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطه اى كه قدرتش بر آن چيز دارد، و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم مافوق آن است، پس خدا ظاهر است، نه آن چيزى كه ما ظاهرش فرض كرديم، و همچنين هر چيزى كه باطن فرض ‍ شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطن تر از آن است، و ماوراى آن قرار دارد، چون او اسـت كـه آن چيز را باطن كرده، پس ‍ باطن هم خداست، نه آن چيزى كه ما باطنش فرض كرديم، پس معلوم شد كه خدا اول و آخر و ظاهر و باطن على الاطلاق است، و از اين صفات آنچه در غير خدا هست نسبى است نه على الاطلاق.

البـتـه ايـن را هم بايد بدانيم كه اوليت خداى تعالى و آخريتش و همچنين ظهور و بطونش زمـانـى و مـكـانـى نـيـسـت، و چـنـيـن نـيـسـت كـه در ظـرف زمـان اول و آخر باشد، و گرنه بايد خود خدا جلوتر از زمان نباشد، و از زمانى و مكانى بودن منزه نباشد، و حال آنكه منزه از آن است، چون خالق زمان و مكان و محيط به تمامى موجودات اسـت، بـلكه منظور از اوليت و آخريت و همچنين ظاهر و باطن بودنش ‍ اين است كه : او محيط بـه تـمـام اشـيـاء اسـت، هـر نحوى كه شما اشياء را فرض و به هر صورت كه تصور بـكـنـى (اگـر فـلان را اول فـرض ‍ كـنـى او بـه احـاطـه اش اول تر از آن است، اگر آخر فرض كنى او آخرتر است، اگر چيزى را ظاهر فرض كنى او ظاهرتر، و اگر باطن فرض كنى او باطن تر است، به همان دليلى كه گذشت ).

پـس از آنـچـه گـذشـت روشـن گـرديـد كـه ايـن اسـمـاى چـهـارگـانـه يـعـنـى اول و آخر و ظاهر و باطن چهار شاخه و فرع از نام (محيط) است، و محيط هم شاخه اى از اطـلاق قـدرت او اسـت، چـون قدرتش محيط به هر چيز است، ممكن هم هست نامهاى چهارگانه مـورد بـحـث را شـاخـه هايى از احاطه قدرتش ندانيم، بلكه شاخه هايى از احاطه وجود او بـگـيـريـم، چـون وجـود او قـبـل از وجـود هـر چـيـز و بـعـد از وجـود هـر چـيـز اسـت، او قـبل از آنكه چيزى ثبوت پيدا كند ثابت بود، و بعد از آنكه هر چيز داراى ثبوتى فانى گردد باز هم ثابت است، او از هر چيز ديگرى نزديك تر و ظاهرتر است، و از ديد و درك اوهام و عقول هر صاحب عقلى از چيز ديگرى باطن تر و پنهان تر است.

و همچنين اسامى چه ارگانه نامبرده به نوعى بر علم خداى تعالى بستگى و تفرع دارند. و به همين مناسبت است كه مى بينيم در ذيل آيه علم خدا را هم آورده مى فرمايد:

(و هو بكل شى ء عليم ).

بـعـضـى از مـفـسـريـن اسـمـاى چـهـارگـانـه را ايـنـطـور مـعـنـا كـرده انـد كـه : او اول اسـت، بـراى اين كه قبل از هر چيز بوده، و آخر است چون بعد از هلاك و فناى هر چيز هست، و ظاهر است چون ادله اى بسيار بر وجودش دلالت مى كند، و باطن است چون عالم به تمامى اشياء هست، و احدى نيست كه از او داناتر باشد.

بـعـضى ديگر گفته اند: اول يعنى بى ابتدا، و آخر يعنى بى انتها، و ظاهر يعنى بدون اقتراب، و باطن يعنى بدون احتجاب.

البـتـه در ايـن مـيـان اقـوال ديـگـرى نـيـز هـسـت كـه دلچـسـب نـيـسـت و لذا از نقل آنها صرفنظر كرديم.

 

هو الذى خلق السموات و الارض فى سته ايام

تفسير اين آيه در سوره اعراف و يونس و هود و فرقان و قاف گذشت.

 

ثـم اسـتـوى عـلى العـرش يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا ينزل من السماء و ما يعرج فيه

تفسير و بحث مفصل پيرامون معناى عرش در سوره اعراف آيه 54 گذشت، و در آنجا گفتيم كـه (اسـتواى بر عرش ) كنايه است از شروع در تدبير ملك وجود، و به همين جهت است كـه دنـبـال اسـتـواى بـر عـرش مسأله عـلم بـه جـزئيـات احوال موجودات آسمانى و زمين را ذكر كرده، چون علم از لوازم تدبير است.

(يـعـلم مـا يـلج فـى الارض و مـا يـخـرج مـنـهـا و مـا يـنـزل مـن السـمـاء و مـا يـعـرج فـيـهـا) - كـلمـه (ولوج ) كـه مـصـدر فـعـل مـضـارع (يـلج ) اسـت - بـه طـورى كـه راغـب گـفـتـه - بـه مـعـنـاى داخـل شدن چيزى در محلى تنگ است، و كلمه (عروج ) به معناى بالا رفتن است، و معناى آيه اين است كه :

خـداى تـعـالى از آنـچـه در زمـيـن فـرو مـى رود و نـفـوذ مـى كـنـد از قبيل آب باران و تخم گياهان و غير اينها آگاه است، و نيز از آنچه كه از زمين سر بر مى آورد چـون نـبـاتـات و حـيـوانـات و آب خـبـر دارد، و از آنـچـه كـه بـه زمـيـن نـازل مـى شـود چـون بـاران ها و اشعه اجرام نورانى و ملائكه و غيره با اطلاع است، و از آنـچـه كـه از زمـيـن طـرف آسـمـان بـالا مـى رود مـانـنـد دودهـا و بـخـارهـا و مـلائكـه و اعمال بندگان با خبر است.

احاطه، ملك و علم مطلق خداوند بر همه چيز و همه كس

و هو معكم اين ما كنتم

او هـر جـا كـه بـاشـيـد بـا شـمـا است، براى اين كه به شما احاطه دارد، و در هيچ مكان و پـوششى از او غايب نيستيد. در اينجا سوالى پيش ‍ مى آيد، و آن است كه : خداى تعالى در هـر حـال بـر مـا احـاطه دارد، و درهر زمان و مكان محيط به ما است، با اين فرض چرا تنها مسأله مـكـان آمـده، و چـرا نـفـرمـود: (و هـو مـعـكـم ايـنـمـا كـنـتـم و فـى اى زمـان و اى حـال كـنـتـم او بـا شـمـا اسـت هـر جـا و هـر زمـان و در هـر حال كه باشيد؟)

در پـاسـخ مى گوييم : درست است كه احاطه خداى تعالى به ما تنها احاطه مكانى نيست، بلكه در همه احوال و اوقات نيز به ما احاطه دارد، ليكن از آنجايى كه معروف ترين ملاك در جـدايـى چـيزى از چيزى ديگر و غايب شدنش از آن جدايى مكانى است، و هر كس ‍ بخواهد از كسى ديگر جدا شود، مكان خود را عوض مى كند، از اين جهت تنها معيت مكانى را ذكر كرد، و گـرنـه نـسـبـت خـداى تـعـالى بـه مـكـان هـا و زمـان هـا و احوال يك نسبت است.

بعضى هم گفته اند: مراد از اين معيت، معيت مجازى است، كه منظور از آن احاطه علمى است.

 

و اللّه بما تعملون بصير

ايـن آيـه نـظـيـر فـرع و نـتـيـجـه اى اسـت كـه بـر مـطـالب قـبـل مـتـرتـب مى شود،مى فرمود: او با شما است هر جا كه باشيد، و او به هر چيزى عالم اسـت، چـون نـتـيجه حاضر بودن او نزد مردم و جدا نشدنش از ايشان و عالم بودنش به هر چـيـز اين است كه بيناى به اعمال ايشان نيز باشد، ظاهر اعمالشان را ببيند و باطن آن را كه همان نيتها و مقاصد درونى ايشان است، ناظر باشد.

 

له ملك السموات و الارض و الى اللّه ترجع الامور

بـا اين كه در سه آيه قبل فرموده بود: (له ملك السموات و الارض )، در اينجا نيز آن را خاطر نشان كرد و ايـن تـكـرار بـراى اين بود كه بهتر بفهماند مسأله بازگشت به خدا مبتنى بر عموميت مـلك او اسـت، بـار اول تـنـها مى خواست مالكيت خدا را افاده كند، و در نوبت دوم خواست اين ابـتـنـاء را بـفـهـمـاند، همچنان كه در آيه اى ديگر مى بينيم مسأله معاد را با مالكيت خداى تـعـالى بـا هـم آورده، مـى فـرمـايد: (يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم لله الواحد القهار).

در جمله (و الى اللّه ترجع الامور) كلمه (امور) جمع است، و چون الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح ادبى جمع محلى به الف و لام است، افاده عموميت مى كند، همان طوردر جـمـله (الا الى اللّه تـصير الامور) نيز چنين است، در نتيجه هيچ چيز نيست مگر آنكه به سـوى خـدا بـرمى گردد، و هيچ كس نمى تواند او را از برگشتن سوى خداى تعالى باز بـدارد، و هـيـچ عاملى كه آن چيز را به سوى خدا برمى گرداند به جز اختصاص ملك به خدا نيست. ساده تر بگويم : تنها عاملى كه امور را به سوى خدا بر مى گرداند،است كه ملك عالم مختص به او است ، پس امر و فرمان و حكمرانى هم تنها از آن او است.

در اين جمله و همچنين در جمله (و اللّه بما تعملون بصير) كه قبلا بود با اين ممكن بود بـفـرمـايـد: (و اليه ترجع الامور) و (و هو بما تعملون بصير لفظ اللّه ) را ذكر كـرد، و شـايـد وجـه آن ايـن بـوده بـاشـد كـه ايـن دو جـمـله مـانـنـد يـك مثل معروف دلنشين شود، و دلها را براى تاثر از ياد روز قيامت و پاداشهاى بزرگى كه در قـيـامـت بـه انـفـاق كـنـندگان در راه خدا مى دهند، و در آيات بعد ذكرش مى آيد آماده تر سازد.

 

يـولج الليـل فـى النـهـار و يـولج النـهـار فـى الليل و هو عليم بذات الصدور

(ايـلاج شـب در روز) و (ايـلاج روز در شـب ) بـه مـعـنـاى اختلافى كه شب و روز در كـوتـاهـى و بـلنـدى دارنـد، و ايـن اختلاف در دو نيم كره شمالى و جنوبى درست به عكس همند، در فصلى كه در نيم كره شمالى شب ها بلند است، در نيم كره جنوبى كوتاه است، و در فـصـلى كه در نيم كره شمالى شب ها كوتاه و روزها بلند است، در نيم كره جنوبى عكس آن است، و مسأله اختلاف شب و روز را در كلام خداى تعالى چند بار ديديم.

و مـراد از (ذات الصـدور) افـكـار پـنـهـانـى و نـيـات نـهـفـته اى است كه در سينه ها جا گرفته و از آنجا بيرون نمى آيد؛

چون اين نيات منسوب به دلها است، و دلها هم در قفسه سينه ها قرار دارد، و اين جمله يعنى جـمـله (و هو عليم بذات الصدور) احاطه علم خداى تعالى به نيات درونى را بيان مى كـنـد، هـمـچـنـان كـه جـمـله (و اللّه بما تعملون خبير) احاطه بينايى آن جناب به ظواهر اعمال آنان را بيان مى كرد.

بحث روايتى

در الدرالمـنـثـور اسـت كه احمد، ابو داوود، ترمذى (وى حديث را حسن دانسته ) نسائى، ابن مردويه، و بيهقى (دركتاب شعب الايمان )، از عرباض بن ساريه روايت كرده اند كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) هـمـواره قـبل از خواب سوره هايى كه در آغازش ‍ مسأله تسبيح ذكر شده مى خواند و مى فرمود: در اين سوره ها آيه اى است كه از هزار آيه بهتر است.

مـولف : ايـن روايـت را از ابـن ضـريـس از يـحـيـى بـن ابـى كـثـيـر نـيـز از آن جـنـاب نقل كرده.

و در كـافـى بـه سـنـد خـود از عـاصـم بـن حميد روايت كرده كه گفت : شخصى از على بن ال حـسـيـن (عليهماالسلم) از توحيد سؤ ال كرد، حضرت فرمود: خداى تعالى مى داند كه در آ خـر الزمـان مـردمـى خـواهـنـد آمـد اهـل تـعـمـق و تـحـقـيـق ، و بـه هـمـيـن جـهـت سـوره (قـل هـو اللّه احـد) و آيـات سـوره حـديـد تـا جـمـله (عـليـم بـذات الصـدور) را نـازل كـرد، و اگـر كـسى بخواهد در معارف توحيد بيش از اين كنجكاوى كند هلاك و گمراه مى شود.

و در تفسير قمى در ذيل آيه : (سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم ) آمـده كه : امام فر مود: اين همانست كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) درباره اش فـرمـود: (اوتـيـت جـوامـع الكـلم كـلمات جامع را به من داده اند) و در معناى جمله (هو الاول ) فـرمود: يعنى او قبل از هر چيز بوده است، (و الاخر) يعنى او بعد از فناى هر چيز باقى است، و (هو عليم بذات الصدور) يعنى او به ضميرها آگاه است.

و در كـافـى آمـده كـه در روايـتـى از آن جـنـاب يـعـنـى از عـلى (عليه السلام) پرسيدند: پـروردگـار مـا قـبـل از ايـن كه آسمان و زمين را خلق كند كجا بود؟ فرمود: (كلمه كجا) بـود سـوال از مـكـان اسـت، و در مـورد خداى تعالى صحيح نيست، زيرا خداى تعالى (كه خالق مكان است ) بود در حالى كه مكانى نبود.

و در تـوحـيـد خـطـبـه اى از حـسـن بـن عـلى (عـليـهـمـاالسـلم) نـقـل كـرده كـه در آن فـرمـوده : (الحـمـد لله الذى لم يـكـن له اول مـعـلوم ولا اخـر مـتـنـاه و لا قـبـل مـدرك و لا بـعـد مـحـدود فـلا تـدرك العـقـول و اوهـامـهـا و لا الفـكـر و خـطـراتـهـا و لا الالبـاب و اذهـانـهـا صـفـتـه فتقول متى و لا بدى ء مما و لا ظاهر على ما و لا باطن فيما).

شرح چند روايت درباره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداى تعالى

مؤلف: ايـن كـه فـرمـود: اولى مـعـلوم ندارد، (قيد معلوم احترازى نيست، يعنى نمى خواهد بـفـرمـايـد: اول دارد، ولى بـراى مـا معلوم نيست، بلكه ) قيدى توضيحى است، مى خواهد بـفـرمـايـد: اول نـدارد بـراى ايـن اگـر اول مـى داشـت تـعـلق عـلم بـه آن اول مـمـكـن بـود، و چـون عـلم راهـى بـراى پـيـدا كـردن اول او نـدارد، و بـلكـه آن را جـايـز نـمـى دانـد، لذا اول نـدارد. (و لا آخـر مـتـنـاه ) قـيـد مـتـنـاهـى نـيـز در ايـنـجـا مـانـنـد قـيـد مـعـلوم در جـمله قبل توضيحى است، مى خواهد بفرمايد: اگر آخر مى داشت متناهى و محدود مى شد.

(و لا قـبـل مـدرك ) يـعـنـى قـبـل نـدارد چـون اگـر مـى داشـت قابل درك مى بود، و لا بعد محدود بعدى هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مى شود، (و لا بـدى ء مـمـا)، يـعـنـى خـداى تـعـالى از چـيـزى آغـاز نـشـده، تـا اول داشـتـه بـاشـد، (و لا ظـاهر على ما)، يعنى تفوق او بر عالم مانند تفوق يك موجود مـادى بـر مـوجـود ديـگـر كه بالاى آن قرار بگيرد نيست. درست كه تفوق دارد اما نه چون تـفـوق جـسـمـانـيـات بـر يـكـديـگـر، (و لا بـاطـن فـيـمـا) يـعـنـى خـدا خـود را در داخل چيزى پنهان نكرده، و در چيزى مستتر نگشته.

و در نـهـج البـلاغـه آمـده : (كـل ظـاهـر غـيـره غـيـر بـاطـن و كل باطن غيره غير ظاهر)

مؤلف: و معناى آن اين است كه : حيثيت و نحوه ظهور در غير خداى تعالى، غير نحوه بطون و پـنـهانى آن است، هر چيزى غير خداى تعالى اگر از جهتى ظاهر است از عين آن جهت باطن نـيـست، بلكه از جهت ديگرى باطن است، و به عكس اگر از حيثى و جهتى پنهان است، به عـيـن آن ظاهر نيست، بلكه به غير آن ظاهر است، و اما خداى تعالى به خاطر اين كه احدى الذات است، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزى به جهات مختلف نيست (توضيح اين كه اگر مـا عـالم هـسـتـيـم بـدين جهت است كه در وجود ما ابزارى براى علم هست، و اگر قادريم به خـاطـر داشـتن آن ابزار نيست، بلكه به خاطر داشتن ابزارى ديگر است، پس ما بدان جهت عالم يم قادر نيستيم، و بدان جهت كه قادريم عالم نيستيم، اما خداى تعالى به عين آن جهت كـه عـالم اسـت قادر وحى است )، لذا خداى تعالى به همان كه ظاهر است باطن نيز هست، و بـه عـيـن آن جـهـت كـه بـاطـن اسـت ظـاهـر اسـت، پـس خـداى تـعـالى از شـدت و كمال ظهورش باطن است، و از كمال بطونش ظاهر است (مثالى كه تا حدى ذهن را به مطلب نـزديـك كـند قرص خورشيد و سرچشمه نور است، با اين كه ظاهر است، و نه تنها ظاهر اسـت بـلكـه ظـهـور هـر چـيـز ديـگـر هـم بـواسـطـه نـور آن اسـت، در عـيـن حال از شدت ظهور، كسى نمى تواند به خود قرص، نگاه كند).

و در آن كـتـاب ايـن جـمـله نـيـز آمده : (الحمد لله الاول فلا شى ء قبله و الاخر فلا شى ء بعده و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه ).

مؤلف: و مـراد از (قبليت و بعديت )، قبليت و بعديت زمانى نيست، نمى خواهد يك امتداد زمـانـى در ايـن بـين فرض كند، كه هم در گذشته اش غير متناهى باشد، و هم در آينده، و عالم هستى در وسط اين دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعه اى از زمان كه هر دو طرف آن غـيـر متناهى است و خود عالم هر دو طرفش متناهى، در نتيجه وجود خداى تعالى منطبق بر سراسر زمان غير متناهى باشد، طورى كه هيچ يك از دو طرفش خالى از خدا نباشد، هر چند كه هر دو طرف آن غير متناهى با شد، و باز در نتيجه هستى خدا از حيث زمان مقدم بر عالم و موخر از آن باشد؛

چون اگر خداى سبحان ازلى و ابدى زمانى بود، بايد ذات مقدس او هم مانند همه زماننات، هم در ذاتش و هم در احوالش متغير باشد، چون زمان متغير است، و نسبت به او نيز متجدد مى شـود، عـلاوه بـر ايـن اشـكال، قبليت و بعديت او به تبع قبليت و بعديت زمان خواهد بود، پس در حقيقت زمان، اول و آخر اصلى است، نه ذات مقدس او.

و هـمـچـنين مسأله ظاهريت و باطنيت خداى تعالى به حسب مكان نيست - به همان بيانى كه در اوليت و آخريت گفتيم - بلكه خد اى تعالى به نفس ذات متعاليه اش بر هر چيزى كه فـرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امرى كه آخر فرض شود موخر است، و به همين معنا ظاهر و باطن است و زمان (و مكان ) مخلوق او و متاءخر از او است.

و در الدرالمـنـثـور اسـت كـه ابـو الشـيـخ (در كـتـاب عـظـمـت ) از ابـن عـمـر و ابو سعيد از رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده كه فرمود: ناگزير مردم از شما دربـاره خـدا چيرهايى مى پرسند تا بر سند به اين كه بپرسند: اين خداشما مى گوييد قـبـل از هر چيز بوده، قبل از او چه بوده ؟ اگر سؤ الشان به اينجا منتهى شد، بگوييد: او قـبـل از هـر چـيـز اول بـوده، و نـيز بعد از هر چيز آخر است، پس ديگر چيزى بعد از او نـخـواهـد بود، و او ظاهر و مافوق هر چيزى، و باطن و نهان تر از هر نهان است، و او به هر چيز دانا است.

شرح روايتى راجع به علم خداوند

و در تـوحـيـد سـنـد خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم مى فرمود: همواره خداى عزوجل پروردگار ما بوده، و علم ذات او بود، بدون اين كه معلومى داشته باشد، و بعد از آنكه موجودات را آفريد آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلق گرفت، و علمش داراى معلوم شد.

مؤلف: مراد از اين علم، چيزى نظير علم ما عبارت است از صورتهاى ذهنى، نيست ، و علم او بـه عـالمـى كـه بـعدها آفريد نظير علم يك معمار به قيافه خانه اى كه بعدها مى خواهد بـسـازد نـيـست، يك معمار وقتى مى خواهد خانه اى را بسازد صورتى از آن خانه را در ذهن خـود تـرسـيـم نـمـوده، طـبق آن نقشه بنا را مى سازد، به طورى كه اگر بعد از ساختنش خـرابـش كـرد، بـاز آن صـورت ذهـنـى بـه حال خود باقى است، چنين علمى را علم كلى مى نـامـنـد، كـه در مـورد خداى تعالى صدقش محال است، بلكه علم او عبارت است از ذات او، و ذاتـش عـيـن عـلم او بـه مـعـلومـات است، و وقتى هم كه معلوم در خارج تحقق مى يابد ذات آن مـعـلوم عـيـن عـلم خداى تعالى به آن چيزى كه هست علم اولى علم ذاتى و صفت ذات اوست، و علم دومى علم فعلى و صفت فعل اوست.

و در هـمـان كـتـاب خـطـبـه اى از امـيـرالمؤمنـيـن (صـلوات اللّه عـليـه ) نـقـل كـرده، و در آن آمـده كـه عـلم خـدا به وسيله ابزار و آلات نيست، و جز به ذات او نمى باشد، و بين او و معلوماتش علمى كه غير ذات او باشد واسطه نيست.

مؤلف: مـنـظـور از ايـن كـلام ايـن اسـت كـه : ذات خداى تعالى عين علم او است، نه اين كه صورت علميه اى زايد بر ذات او واسطه باشد.

آيات 7 تا 15 سوره حديد

 

 امـنـوا باللّه و رسوله و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه فالذين امنوا منكم و انفقوا لهم اجر كبير (7)

 و ما لكم لا تؤ منون باللّه و الرسول يدعوكم لتومنوا بربكم و قد اخذ ميثاقكم ان كـنـتـم مؤمنـين (8)

 هو الذى ينزل على عبده ايت بينت ليخرجكم من الظلمت الى النور و ان اللّه بـكـم لرؤ ف رحـيـم (9)

 و مـا لكـم الا تـنـفـقـوا فـى سـبـيـل اللّه و للّه مـيـرث السـمـوت و الارض لا يـسـتـوى مـنـكـم مـن انـفـق مـن قـبـل الفـتـح و قـاتـل اولئك اعـظـم درجـه مـن الذيـن انـفقوا من بعد و قاتلوا و كلا وعد اللّه الحـسنى و اللّه بما تعملون خبير (10)

 من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجـر كـريـم (11)

 يـوم ترى المؤمنين و المؤمنت يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم بـشـرئكـم اليـوم جـنـات تجرى من تحتها الانهر خالدين فيها ذلك هو الفوز العظيم (12)

 يـوم يـقـول المـنـفـقـون و المـنـفـقـات للذيـن امـنـوا انـظـرونـا نـقـتـبـس مـن نـوركـم قـيـل ارجـعـوا وراءكم فالتمسوا نورا فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظـهـرة مـن قـبـله العـذاب (13)

 يـنـادونـهـم الم نـكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تـربـصـتـم و ارتـبـتـم و غـرتـكـم الامـانى حتى جاء امر اللّه و غركم باللّه الغرور (14)

 فـاليـوم لا يـوخـذ مـنكم فدية و لا من الذين كفروا ماوئكم النار هى موليكم و بئس المصير (15)

ترجمه آيات

به خدا و رسولش ايمان آوريد، و از آنچه ما از دست ديگران گرفته به شما داديم انفاق كنيد، پس كسانى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند اجرى بزرگ خواهند داشت (7).

و چـرا بـه خـدا و رسـول ايـمـان نـيـاوريـد، بـا ايـن كـه رسول شما را مى خواند به اين كه به پروردگارتان ايمان بياوريد، و با اين كه او از شما پيمان گرفته بود، اگر به پيمان خود ايمان داريد (8).

او كـسـى اسـت آيـاتـى روشـن بر بنده خود نازل كرد، تا شما را از ظلمتها به سوى نور بيرون كند، و به درستى خدا نسبت به شما رؤ وف و رحيم (9).

و چـرا بـايـد در راه خـداانفاق نكنيد؟! با اين كه ميراث آسمان ها و زمين از آن خدا است، و از شـمـا آنـان كـه قبل از فتح انفاق كردند و كارزار نمودند با ديگران برابر نيستند، آنان درجـه اى عظيم تر دارند، تا كسانى كه بعد از فتح انفاق نموده و كارزار كردند، البته خدا به هر دو طايفه وعده احسان داده، و خدا به آنچه مى كنيد آگاه است (10).

آن كى ست كه قرض خوبى به خدا دهد، و خدا آن را برايش مضاعف كند، و خدا اجرى ارجمند دارد (11).

و آن در روزى اسـت كـه مـردان و زنـان مؤمن را مى بينى كه نورشان از پيش رو و از دست راسـتـشـان در حـركـت است، بشارت باد شما را در امروز به جناتى كه نهرها از دامنه اش روان است، و شما در آن جاودانيد، و اين خود رستگارى عظيم است (12).

و در روزى اسـت كـه مـردان و زنـان مـنـافـق به مردم با ايمان بگويند: كمى مهلت دهيد تا بـرسـيـم، و از نور شما اقتباس كنيم. به ايشان گفته مى شود به عقب برگرديد، به زندگى دنيايتان، و از آنجا نور بياوريد، در همين هنگام است كه ديوارى ميان اين دو طايفه زده مـى شـود كـه در بـاطـنـش (طـرف مؤمنين ) رحمت و در ظاهرش (سمت منافقين ) عذاب است (13).

منافقين به مؤمنين مى گويند كه مگر مابا شما نبوديم ؟ جواب مى دهند: چرا بوديد و ليكن شما خود را فريفتيد و هلاك كرد يد، چون همواره در انتظار گرفتاريها براى دين و متدينين بـوديـد، و در حـقانيت دين شك داشتيد، و آرزوى اين كه به زودى نور دين خاموش ‍ مى شود شـمـا را مـغرور كرد، تا آنكه مرگتان رسيد، و بالاخره شيطان شما را به خدا مغرور كرد (14).

در نـتـيجه ديگر امروز از شما و از كفار فديه و عوض پذيرفته نمى شود، منزلگاهتان آتش و سرپرست شما همان است، كه بازگشت گاهى بس بد است (15).

بيان آيات

در ايـن آيات دستور موكد مى دهد به اين كه مسلمين در راه خدا ودر جهاد انفاق كنند، و از آيه شـريـفه (لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح ) به خوبى برمى آيد كه دستور مذكور در مـورد جـهـاد مـؤ كـدتـر است، و همين خود مويد آن قولى است كه مى گويد: آيه شريفه (امـنـوا بـاللّه و رسـوله و انـفـقـوا...) در جـنـگ تـب وك نازل شد.

امنوا باللّه و رسوله و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه...

بـيـان ايـنـكـه آيـه : (آمـنـوا بالله و رسوله و انفقوا...) خطاب به مؤمنين و امر به آثار ايمان است

از سـيـاق آيـات بـرمـى آيـد كـه خـطـاب در ايـن آيـه بـه كـسـانـى اسـت كـه خـدا و رسـول ايـمان آورده اند، و شامل كفار نمى شود، تا چه رسد به اين كه خطاب متوجه كفار باشد.

و ايـن كـه بـعضى گفته اند: شامل هر دو طايفه مى شود درست نيست. خواهى گفت : آخر در اين آيه امر به ايمان كرده، و معنا ندارد مؤمنين را امر به ايمان كند.

در پـاسـخ مـى گـويـيم : معناى امر مؤمنين به ايمان اين است كه آثار ايمانى را كه دارند بر ايمان خود مترتب كنند، مى خواهد بفرمايد: ايمان وقتى متحقق مى شود كه آثار آن را بر آن مـتـرتـب كـنـنـد، چـون اگـر ايمان و يا صفتى ديگر از صفات نفس چون سخاوت و عفت و شـجـاعـت در نـفـس آدمى ثابت باشد، و حقيقتا ثابت باشد، اثرش ظاهر مى شود، و اگر از يكى از اين صفات مذكور اثر خاص به آن ظاهر نشود، معلوم مى شود صفت مذكور آن طور كـه بـايـد در نـفـس جـاى خـود را نـگـرفته و ثابت نشده، و يكى از آثار ايمان به خدا و رسول او اطاعت از دستوراتى است كه خدا و رسول داده اند.

و از همينجا است كه روشن مى گردد اولا امر كردن خداى تعالى مؤمنين را به ايمان در حقيقت امـر كردن به افرادى است كه مرتبه اى از ايمان را دارند، به اين كه مرتبه اى بالاتر از آن را دارا شوند، و اين نوع امر كردن اشاره به است كه آن مقدار ايمانى كه مأمور دارد بـراى آمـر قـانـع كـننده و رضايت آور نيست، مأمور بايد مرتبه بالاترى را كسب كند، و ثانيا اين كه جمله (امنوا باللّه و رسوله و انفقوا) امر به انفاق است، با اشاره به اين كـه انـفـاق اثـر صـفـتى است كه ايشان متصف به آنند، پس بايد به خاطر همان صفت باز انـفـاق كنند، در نتيجه بايد گفت : برگشت جمله مورد بحث به اين است كه مى خواهد انفاق مؤمنين را با ايمان آنان تعليل كند.

وجه و نكته اينكه فرمود از آنچه كه خدا شما را در آن جانشين كرده انفاق كنيد

(و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ) - (استخلاف انسان ) به معناى خليفه كردن او است، و مراد از خليفه كردن انسان يا اين است كه خداى سبحان انسان را در زمين جانشين خود كند، همچنان آيه شريفه (انى جاعل فى الارض خليفة ) به آن اشاره مى كند.

حـال بـايـد ديد بنابر اين فرض به چه ملاحظه از اموالى كه در دست مؤمنين است تعبير كرده به چيزى كه خدا ايشان را در آن خليفه خود كرده ؟

جـواب ايـن سـوال ايـن اسـت كه : اين تعبير هم واقعيتى را بيان مى كند، چون واقعا آدمى در آنـچـه دارد خـليـفـه خـداست، (چون هم خودش و همه اموالش ملك خدا است )، و هم ايشان را در انـفـاق كـردن تـشـويـق مـى نـمـايـد، چـون وقـتـى مؤمنـيـن مـتـوجـه و مـتـذكـر شـونـد كـه مـال ايـشـان مـلك خـدا اسـت، و ايـشـان در آن امـوال خـليـفـه خـدا و وكلاى از ناحيه اويند، هر تـصـرفـى بـكـنـنـد به اذن او مى كنند قهرا انفاق كردن بر آنان آسان مى شود، و در اين عمل خير، احساس سنگينى نمى كنند.

و يـا مـراد از خـليـفـه كـردن انـسان اين است كه : خدا ايشان را جان شين پيشينيان خود در آن امـوال كـرده، قـبـلا ايـن امـوال در دسـت ديـگـران بـود، بـعـد از در گـذشـت آنان به ايشان مـنـتـقـل گـرديد، و در چنين فرضى اگر از اموال اينطور تعبير كرده، براى اين بوده كه بـاز بـه بـيـانـى ديگر تشويقشان به انفاق كرده باشد، چون وقتى بياد آورند كه اين امـوال قـبـلا در دست ديگران بوده، و آنان وفا نكرده، متوجه مى شوند كه به ايشان نيز وفا نخواهد كرد، وزودى آن را براى ديگران خواهند گذاشت، و با دست تهى خواهند رفت، پـس چـه بهتر كه تا اختيار آن را در دست دارند برگ عيشى بگور خود بفرستند، و معلوم اسـت كـه انـسـان بـا داشـتـن طـرز تـفـكـرى ايـن چـنـيـن در مسأله انـفـاق دسـت و دل بازتر مى شود، و آسان تر دل از مال دنيا بر مى كند، و در راه خدايش خرج مى كند.

(فـالذين امنوا منكم و انفقوا لهم اجر كبير) - در اين جمله وعده اجرى بزرگ در برابر انـفـاق مـى دهـد، تـا مؤمنـيـن را به بيانى ديگر تشويق به نموده، تشويق هاى قبلى را تأكيد كـنـد. و مـراد از ايـمـان در ايـنـجـا ايـمـان بـه خـدا و رسول است.

 

و ما لكم لا تؤ منون باللّه و الرسول يدعوكم لتومنوا بربكم...

مراد از (ايمان ) ايمانى است كه داراى اثر باشد، كه يكى از آثار آن انفاق در راه خدا اسـت - و اگـر خواستى اينطور بگو - مراد از ايمان اين است كه : آثار آن مقدار ايمانى را كه دارند مترتب كنند.

در جـمـله (و الرسـول يـدعوكم لتومنوا بربكم ) از خداى تعالى تعبير به (رب ) كرده، و رب را به ضمير (كم - شما) اضافه كرده، تا به دعوت و امر اشاره كرده باشد، گويا فرموده : شما را به اين علّت دعوت ايمان به خدا كرده كه خدا رب شما است، و واجب است كه به وى ايمان آوريد.

مراد از ميثاقى كه از مؤمنين گرفته شده است

(و قـد اخـذ مـيـثـاقـكـم ان كـنـتـم مؤمنـيـن ) - ايـن جـمـله تـوبـيـخـى را كـه از اول آيه فهميده مى شد تأكيد مى كند، و ضمير در اخذ - گرفت به خداى سبحان برمى گـردد، البـتـه مـمـكـن هم هست كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) برگردد، (چـون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هم از مسلمانان بيعت و ميثاق مى گرفت ) و بـه هـر حـال منظور از ميثاقى كه گرفته شده همان چيزى است كه شهادت هر مسلمانى بر آن دلالت دارد، آرى شـهـادت مـسـلمـان بـر وحـدانـيـت خـدا و رسـالت رسول او در آن روزى اسلام مى آورد دلالت داشت بر اين كه از همين روز تسليم و مطيع خدا و رسول است.

بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: مراد از ميثاق آن عهدى است در روز الست در عالم ذر از هر انـسـانـى گـرفـتـه اند، و بنابر اين احتمال ضمير در (اخذ) تنها مى تواند به خداى سبحان برگردد، و ليكن اين احتمال از سياق كه سياق احتجاج عليه مؤمنين است بدور است، براى اين كه مؤمنين به ياد چنين ميثاقى نبودند. علاوه براين، ميثاق در عالم ذر اختصاص به مؤمنين ندارد، كفار و منافقين هم، چنين ميثاقى سپرده اند.

هو الذى ينزل على عبده ايات بينات ليخرجكم من الظلمات الى النور...

مـراد از (آيـات بـينات ) آيات قرآن كريم است، كه فرائض دينى را براى آنان بيان مـى كـنـد، و فـاعـل (ليـخـرجـكـم - تـا خـارجـتـان كـنـند) ضميرى كه به خدا و يا به رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) بـرمـى گـردد، گـو ايـن كـه بـرگـشـت احـتـمـال دوم هـم هـمـان احـتـمـال اول اسـت، (چـون بـه هـر حال خداست كه انسان ها را هدايت مى كند و رسول او واسطه است ) پس ميثاق هم ميثاق او است، كه يا آن را بدون واسطه گرفته ، و يا به وساطت رسولش گرفته است،

هـمـچنان كه ايمان به او و به رسولش نيز ايمان به او است و به همين جهت در صدر آيه فرمود: (چرا به خدا ايمان نمى آوريد)، و نام رسولش را نبرد، تا اشاره كرده باشد كه ايمان به رسولش نيز ايمان به او است.

(و ان اللّه بـكـم لروف رحـيـم ) - در ايـن كه آيه شريفه را با ذكر رافت و رحمت خدا خـتـم كـرد اشـاره اى اسـت بـه ايـن كـه آن ايـمـانـى كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم) ايـشـان را به سويش مى خواند خير ايشان و صـلاح ايشان است، چون تنها كسانى كه از آن ايمان بهره مند مى شوند خود ايشانند، نه خدا از آن سودى مى برد و نه رسولش، پس در اين خاتمه آن ترغيب و تشويق بر ايمان و انفاق كه در صدر بود تأكيد شده است.

توبيخ شديد كسانى كه از انفاق مالى كه خدا تنـهـا وارث آنـسـت بخل مى ورزند

 

و ما لكم الا تنفقوا فى سبيل اللّه و لله ميراث السموات و الارض

 كـلمـه (مـيـراث ) مـعـنـاى مـالك شـدن مـالى اسـت كـه از مـيـت بـه بـازمـانـدگـانـش مـنـتقل مى شود، و اضافه ميراث به آسمان ها و زمين اضافه بيانيه است، يعنى مى خواهد بفرمايد آسمان ها و زمين با آنچه در آن دو است همان ميراث است، پس آنچه خدا در آسمان ها و زمـيـن خلق كرده و صاحبان عقل چون انسان آنها را ملك خود پنداشته ملك خدا است. خلاصه ايـن كـه مـى خـواهـيـم بـگـويـيـم كـلمـه آسـمـان هـا و زمـيـن شـامـل مـوجـوداتـى هـم كـه از مـواد آسـمان ها و زمين خلق شده اند و انسان ها آنها را به خود اختصاص داده و در آن تصرف مى كنند مى شود، و اختصاص مذكور ملكى است اعتبارى، كه خـدا ايـشـان را هـدايت كرد به اين كه آن را اعتبار كنند، و با اعتبار آن جهات زندگى دنياى خود را نظم بخشند.

چـيـزى كـه هـست نه انسان ها باقى مى مانند، و نه آن ملك هاى اعتبارى برايشان باقى مى مـانـد، بـلكـه انـسـان هـا مـى مـيـرنـد و آن مـلكـهـا بـه افـراد بـعـد از ايـشـان مـنتقل مى شود، و همچنين انسان ها مى ميرند، و اموال دست به دست مى گردد تا باقى نماند مگر خداى سبحان.

پـس مـثـلا زمـيـن و آنـچـه در آن اسـت و آنـچه بر روى آن است و براى بشر جنبه ماليت دارد يـكـپـارچـه و هـمـيـشـه مـيـراث اسـت، چـون هـر طـبـقـه از طـبـقات ساكنين زمين آنها را از طبقه قبل ارث مى برد، در نتيجه ميراثى دائمى است، كه دست به دست مى چرخد، از جهت ديگرى نـيـز ميراث است، براى كه روزگارى خواهد رسيد كه تمامى انسان ها از بين مى روند، و براى آن نمى ماند مگر خدايى كه انسان ها را خليفه خود بر زمين كرده بود.

پـس بـه هـر دو جـهـت و هـر دو مـعـنـا مـيـراث آسـمـان هـا و زمين براى خدا است، اما به معناى اول، بـه خـاطـر ايـن كـه خـداى تـعـالى مـال دنـيـا را بـه اهـل دنـيـا تـمـليـك كـرده بـود، البـتـه تـمـليـكـى در عـيـن حال خودش باز مالك بود و هست و لذا فـرمـوده : (لله مـا فـى السـمـوات و الارض ) و نـيـز فـرمـوده : (و لله مـلك السـمـوات و الارض ) و بـاز فـرمـوده : (و اتـوهـم مـن مال اللّه الذى اتيكم ).

و امـامـعـنـاى دوم، بـراى ايـن كـه از ظـاهـر آيـات قـيـامـت از قبيل آيه (كل من عليها فان ) و غير آن بر مى آيد كه همه انسان هاى روى زمين فانى مى شوند، و آنچه از آيه مورد بحث زودتر ذهن مى رسد اين است كه مراد از ميراث بودن آسمان ها و زمين همين معناى دوم باشد.

و بـه هـر حـال در آيـه شـريـفـه تـوبـيـخ سـخـتـى از بـخـيـل هـا شـده، كـه از مـال خـدا در راه خـدا انـفـاق نـمـى كـنـنـد، بـا ايـن وارث حـقـيـقـى اموال خداى تعالى است، و اموال نه براى آنان باقى مى ماند، و نه براى غير ايشان، و اگـر نـفـرمـود: (و له مـيـراث السـمـوات و الارض )، بـا ايـن كـه مـى تـوانـست اينطور بفرمايد، چون قبلا نام اللّه برده شده بود، و اگر به جاى ضمير دوباره اسم ظاهر اللّه را آورده فرمود: (و لله ميراث السموات و الارض ) براى اين بود كه در توبيخ آنان تشديد كرده باشد.

عدم تساوى انفاق در زمان جنگ با انفاق بعد از فتح

لا يـسـتـوى مـنـكـم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا...

كلمه (استواء) كه مصدر فعل (لا يستوى ) است به معناى همان تساوى معروف است، مـى خـواهـد بـفـرمـايـد: بـيـن اين دو طايفه تساوى نيست، و اين دو طايفه عبارتند از: 1 - كـسـانـى كـه قـبـل از جـنگ انفاق كردند، و در جنگ شركت هم جستند. 2 - كسانى كه بعد از پـايـان جـنگ انفاق كردند و قتال نمودند، و اين طايفه دوم در آيه شريفه حذف شده، چون جمله (اولئك اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا) بر آن دلالت مى كرد.

و مـراد از فـتـح - طـورى كـه گـفـتـه انـد - فـتـح مكّه و يا فتح حديبيه است، و اين كه قـتـال را عـطف بر انفاق كرده، خالى از اين اشاره و بلكه دلالت نيست كه مراد از انفاق در راه خدا كه در اين آيات مردم را به انجام آن تشويق كرده انفاق در جهاد است.

و گويا آيه شريفه در اين مقام است كه اين معنا را بيان كند كه در انفاق در راه خدا هر قدر بيشتر عجله شود نزد خدا محبوب تر و من زلت و اجرش بيشتر است،

(و خـلاصـه آيـه شـريـفـه در مـقـام تـربـيـت انـسـان هـا اسـت، و مـى خـواهـد تـوصـيه كند عمل خير و از آن جمله انفاق را كه به خاطر اين كه خير است و مرضى خداست دوست بدارند، و در آن عجله كنند، و چون فرصت طلبانى كه صبر مى كنند تا وقتى پيروزى قطعى شد آن وقت دست به جيب مى كنند نباشند)، و گرنه اگر اين نكته در بين نبود، گفتن اين كه در حـوادث گـذشـتـه و انـفـاق كـنـنـدگـان دو طـايـفـه بـودنـد، آنـهـا كـه قـبـل از جـنـگ و فـتـح انـفـاق كـردنـد اجر بيشترى دارند، تا آنهايى كه بعد از فتح انفاق كـردنـد، مـطلبى روشن بود، چون همه مى دانند كه اين آيات بعد از فتح مكّه و جنگ محتملى كـه مـسـلمـانـان اقـدام بـه آن نـمـودنـد، و بـعـضـى جـنـگـهـا كـه بـعـد از فـتـح مـكّه رخ داد نازل شده.

(و كلا وعد اللّه الحسنى ) - يعنى خداى تعالى وعده اجرى نيكو به هر دو طايفه داده، چـه آنـهـايـى كـه قـبل از فتح قتال و انفاق مى كنند، و چه آنهايى كه بعد از فتح انفاق و قـتال مى كنند، هر چند كه طايفه اول اجر و درجه اى عظيم تر از طايفه دوم دارند، اين وعده مـى خـواهـد طـايـفـه دوم را كـه ديـر جـنـبـيـدنـد دلخـوش سـازد، و بـفـرمـايـد: آنـهـا نـيـز مـشـمـول رحـمـت خـدا مـى شوند، و چنان نيست كه از آن محروم شوند، پس جاى آن نيست كه از رحمت خدا نوميد باشند، هر چند كه دير جنبيدند.

(و اللّه بما تعملون خبير) - اين ذيل مربوط همه مطالب گذشته است، و مى خواهد هم تـوبـيخ قبلى را شدت بخشد، و هم برابر نبودن دو طايفه از انفاقگران و وعده حسناتى كه خدا هر دو طايفه داده را تثبيت كند، ممكن هم هست تنها مربوط به جمله اخير يعنى جمله (و كـلا وعـد اللّه الحـسـنى باشد)، ولى تعلقش به همه مطالب گذشته فايده عمومى تر دارد.

 

مـن ذا الذى يـقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجر كريم

راغب مى گويد: آن مـالى را كـه آدمـى بـه ديـگـرى مـى دهـد شـرط آنـكـه مـثـل آن را پـس بدهد قرض مى نامند. ولى صاحب مجمع البيان مى گويد: معناى اصلى اين كلمه قطع است، و اگر عمل قرض گيرنده را هم قرض خوانده اند به مناسبت بوده كه او آن مال را از صاحبش - البته با اذن او - بريده، و شرط كرده كه عوض آن را به وى بـدهـد، و سـپـس در معناى مضاعفه گفته است : اين كلمه به معناى دو چندان و يا چند برابر هراست، (مثلا عدد بيست مضاعف و چند برابر عدد چهار است ).

و درباره كلمه (اجر) راغب گفته : كلمه اجر و اجرت عبارت است از پاداش و ثوابى كه در مقابل عمل ما به خودمان برمى گردد، حال چه اين كه دنيايى باشد (مانند اجرت خياطت و زراعـت و امـثـال ايـنـهـا)، و يا اجر اخروى باشد. و سپس اضافه مى كند كه اين كلمه جز در مـورد سـود و فـايـده اسـتـعـمـال نـمـى شـود، يـعـنـى اثـر بـدى كـه از عـمـل بـد مـن عـايـدم مـى شـود اجر ناميده نمى شود، به خلاف كلمه (جزا) كه هم در نفع بـكـار مى رود، و هم در ضرر، (هم عذاب دوزخ را جزاى تبهكاران مى نامند، و هم نعيم بهشت را جزاى نيكوكاران ) - اين بود خلاصه گفتار وى.